وقتی خبر رو بهم دادن نتوستم رو پاهام وایسم
اول گفتم دروغه میخوان اذیتم کنن
گفتم باید خودش بگه
اومدی بهم گفتی
بازم باور نکردم التماس کردم
قسمت دادم
اما راست بود
دیگه نمیشد کاری کرد
من که فقط بودنتو می خواستم
نماز من هرروز دیدنت بود
نیاز من شنیدن نفسهات بود
اما بازم فایده نداشت
تو دیگه شاه داماد شده بودی....
حالا از اون روز به بعد منه دیوونه هرروز میام در خونتون
از دور نگات میکنم
آخه قول دادم
نمیخوام نمازم قضا بشه...
درود و سپاس از محبت شما دوست گرامی
شما با افتخار لینک شدید
سلام
شعرهای قشنگی داشتی
ممنون
از حضور شما هم ممنونم